پدری دارم که هرگز از گفتن تصمیماتم به او لبخند رویِ لبهام ننشست. که هر بار، مطلقا هربار، خواستم تصمیمی بگیرم، قبل از هر چیز اشک را به چشمهام دواند. که فقط هرجا تصمیمی، تصمیمِ او بود حامیم بود، والّا فلا. پدری دارم که آنقدر مرا از تصمیم گرفتن ترساند و آنجا که خلافِ میلش بود، گفت برو خودت لنگش کن، که در این سن، هنوز یک تصمیمِ درست حسابی برای آیندهم نگرفتهم. پدری دارم که خیلی وقتها، از لجش، تصمیم میگیرم تصمیمهای غلط بگیرم. خیلی وقتها، مثل الان که نشستهم وسطِ اتاق و زار میزنم، از بیچارگی و ناتوانی برای گرفتن حتی یک تصمیم.
خدایا، شکرت که پدری دارم که سختترین مرحلهی زندگیم بوده و هست.
+خب، هر تولّدی درد دارد. چه دردی هم. من هرگز نخواستم از دردهایم بکاهی، خواستم یکبار، فقط یکبار فور ء لایف تایم، بگذاری بر تصمیمُفوبیایِ لعنتیم فایق بیایم. که نخواستی. نه که نتوانی، نخواستی. قبلترها مهم بود. همینجا وایمیستادم و زل میزدم به چشمهات، که تا نمیخندیدند، قدم از قدم برنمیداشتم. اینبار فرق دارد. اگر به خودم بود، اگر بار روی دوشم سنگینی نمیکرد، آن غلطترین تصمیم را میگرفتم. حیف، حیف که زندگی موهبتِ کسِ دیگریست. حیف که برای نجنگیدن، سوال خواهند کرد. میجنگم، ولی حیف که نگذاشتی لذت تکیه کردن را بچشم، نگذاشتی لذتِ تکیهگاه بودن را بچشی. حیف که بعد از تولّدِ ناگزیرِ بارِ هستیم، در شادیم شریک نخواهی بود. چه، من اشکهایی که امشب مهمانم کردی را یادم نمیرود عزیزم.
همینطور که تنها تنها، بعد از امتحانِ نابخشودنیِ مدار مخِ رو مخ، راه افتادم در سرمایِ نافذِ دمِ غروبِ پاییز، باغسپهسالار را از سر تا ته و از ته تا سر گز کردم، فکری بودم که چقدر از این تنهایی راضیم. از دوتایی نبودن و مشکلاتِ دوتاییها را نداشتن. چقدر از این که به جایِ کسی، به خودم تکیه کنم کیفور میشوم. یک کیفِ غیرِ لوزریِ لذتبخش. درست است که در تصمیم گرفتن، همیشه کمیتم لنگ بوده است و بعد از سه ساعت ویندو شاپینگ در کریتیکالترین نقطهیِ نیاز به کفشِ جدید، دست از پا درازتر برگشتم خانه و نتوانستم در لحظه تصمیم بگیرم به راستی کدام جفت، جفتِ من است برای شهر پیمایی در فصولِ سردِ حاضر و آتی، و آنهایی که دوتایی بودند مدام از تزِ همراهشان در مورد شیک بودنِ فلان کفش، بهرهمند میشدند، یا درست است که احساسِ عدمِ امنیت در شب برایِ یک دخترِ جوان در پسامدرنیسیم هم دست از سرِ تهران برنمیدارد، ولی با این همه، راضی بودم که تنها هستم. و خوب که فکر کردم، دیدم راضیتر بودم از این که در نوجوانیم خیلی چیزها را تجربه نکردم. به همان اندازه که حسرتِ انجامِ کاری احساسِ نچسب و عذابِ الیمیست، احساسِ عدمِ حسرت برایِ تجربهیِ چیری، مطبوع و سرِ ذوق آورنده است. کاش میشد اینها را به عین فهماند، که نوجوانی میتواند چقدر باحال و خاص و بکر سپری شود، ردّی از حسرتِ عدمِ تجربهیِ چیزی.
+گفتن هم ندارد که هشتاد و پنج درصد از خاص و باحال و بکر سپری شدنش، به خاطرِ حضورِ یک نفرِ باحال و خاص و بکر بود. کسی که با همهیِ شباهتش به همه (که هرچه بزرگتر شدم بیشتر تویِ ذوقم زد)، با همه فرق داشت و نوجوانیِ من را، تبدیل به یک رمانِ هیجان انگیز کرد، نه مثلِ عین، یک داستانِ تکراریِ عامهپسند به عنوانِ عاشقی در هفت دقیقه، کسی فرایِ دوتایی بودن و این قبیل زیورآلاتِ دههیِ دومِ زندگی.
رسانا من را بد عادت کرد. عادت کردم همه چیز را بدانم، چون وظیفه م بود که بدانم. حالا که دیگر بویِ الرّحمن م بلند شده است، فکر می کنم باید هرچه سریع تر دست بردارم. از دانستنِ همه چیز. از سرک کشیدن هرکجا اسم رسانا می آید. از دانستنِ تمام روابط و زیرمجموعه هایشان، از دشمنی و دوستی ِ فلانی با فلانی. باید دوباره توی ِ لاک ِ خودم بروم. عصرها زودتر از دانشگاه بزنم بیرون. به تنهایی ِ اتاق عادت کنم. حجم ِ اطلاعات ِ آدم ها را بریزم دور. باید اطراق گاه ِ دیگری را پیدا کنم. سخت است؟ کدام ترک ِ عادتی در دنیا سخت نیست؟ به روزی فکر می کنم که باید عادت ِ هر روز صبح دانشگاه رفتن را ترک کنم. فکر می کنم در زندگی ِ فعلیَ م، با این سطح از پوچی، آن روز دیوانه خواهم شد. روتین تنها چیزی ست که سر پا نگه م داشته، از از دست دادن ِ روتین می ترسم، از ساکن شدن ِ دایره ی ِ بی توقف ِ شب و روز، از این که برای ساعت 6:05 دقیقه ساعت نگذارم، حداقل هفت بار ساعت را برای چند دقیقه ی ِ بعدش کوک نکنم، منتظر نشوم تا آخرین نفر ِ خانه برود و صدای ِ در بیاید که از رخت ِ خواب بیرون بیایم، ساعت ِ هشت و بیست و هفت دقیقه دنبال ِ اتوبوس ندوم، سر کلاس هایم نخوابم، بعد از نهار چای نخورم، عصرها خسته نباشم، شب ها دیروقت خانه نیایم، ساعت ها و ساعت ها از ترس تنهایی توی گوشی دنبال آدم ها نگردم، شب ها با شکوه ترین لحظه ی بیست و چهار ساعت را -خاموش کردن چراغ و پناه بردن به پتوی گرم- رقم نزنم، ساعت را برای 6:05 نگذارم. از از دست دادن روتین می ترسم، چون واقعیت ناگواری، در خصوصی ترین لایه ی زندگی م جا خوش کرده، و چند ماه است دارم فرار می کنم تا با آن رو به رو نشوم و چه آغوشی گرم تر از روتین و عادت و روزمره؟
+چه کشفیات ِ عجیبی. چقدر عجیب است که تا این حد ق برایم مهم است.