محیص

سخن را چون نمی نویسم در من می ماند، و هر لحظه مرا روی دگر می دهد

محیص

سخن را چون نمی نویسم در من می ماند، و هر لحظه مرا روی دگر می دهد

پس آدم از پروردگارش کلمه هایی را آموخت، سپس خداوند به سوی او نظر کرد.
بقره 37.

محیص در ادبیات عرب به معنای گریز است و توضیح مختصر وبلاگ، از مقالات شمس تبریزی وام گرفته شده است.

اگر دنبال ِ متن هایِ شسته رفته یِ ادبی هستید، وبلاگِ شخصی ِ شخصِ نادرستی را انتخاب کرده ید.

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

بابت بوی بهبودی که شنیده بودم غلط کردم.

وضعیت برگشت به آن روز لعنتی اردیبهشتی و آن خبر ناگوار، حالا اما بی پرده و عریان و قد علم کرده.

من؟

دارم تایپ می کنم و سعی می کنم ادای سرما خورده ها را در بیاورم که آقای همکار کنار دستی فکر کند این اشک به خاطر آن و حساسیت و الخ است. 


+عنوان از خداست.

اجرنا من النار یا مجیر.


+عنوان، با تصرف، از آقای سعدی است.

دنیایی که کسی در آن

به اندازه ی این لحظه و امشب من

"دل تنگ"

باشد، جای بی رحمی برای زندگی کردن است. جای بی رحمی برای رفت و آمد این نفس آغشته به آه.


+عنوان از آقای سعدی ست و مدام مردد بود مصرع مرقوم باشد یا این بیت که: مرا تنها در شب های تاریک، رها کردی و خفتی یاد می دار.


++امشب ایستاده در غبار دیدم. فارغ از هر بحث و سنجش هر صدق و کذبی، درک این که بیست و دو سالگی من در چه عوالمی می گذرد و بیست و دو سالگی نسل پیش از من در چه فضایی سپری شده، دلم را به هم می زند. نسل آدم های خسته ای که نمی دوند برای داشتن حداقلی که دلشان می خواهد، در مقابل نسلی که زیاد از آن ها گفته اند و شنیده ایم. دلم به هم می خورد که یک مرد جنگی در نسلم نیست. مردی که بجنگد و کسی را، چیزی را، که باید، بدست بیاورد. دلم به هم می خورد از تسلیم زودهنگامی که تمام عمر سایه افکنده روی من و تو و نسلمان، روی نرسیدن و نشدن، روی چرخ بر هم نزدن.

و ابلیت شبابی فی سکره التباعد منک.
همین. 

+عنوان از آقای سعدی ست.


۱

«بویِ بهبود ز اوضاعِ جهان می‌شنوم». البته که «پسِ پرده ندانم که چه خوب است و چه بد» ولی «بزرگا که شما دو تن‌ید».


۲

دستم تا به حال برای گل و گیاه خوب نبوده، امّا زیباییِ زن، به تواناییِ بافتن، مویِ بلند و خانه‌یِ سبز بستگیِ زیادی دارد. پرکتیس هم که میکس پرفکت؛ فلذا زیبایی اکتسابی‌ست. هرچند که کاشت و داشت و برداشت کارِ کشاورز است، اما روییدن، صرفِ فعلِ توحیدِ افعالی‌ست. و مگر کار کشاورز نه هم‌ این‌طور؟ صرف و نحو با دستور زبانِ گیاهی از ریشه‌یِ عشقّه، سمّی و وحشی. اینجا نوشتم‌ش که مصر شوم در تحققِ تصویرِ محوی که همیشه تصوّرش خوراکِ خیال‌م را فراهم کرده است. بود و نبودِ آدم‌ها دستِ من نیست، باغِ سبزِ خیال‌م ولی چرا. کسی دست‌ش به آن‌جا نمی‌رسد. به کتاب‌خانه‌م، عطرِ برنجِ دم‌شده و زعفرانِ آماده برایِ تزیین‌ش، گلدان‌هایِ شیشه‌ای و شفافِ سبزم و گل‌هایِ دامن و رخت‌آویزِ خلوتِ گوشه‌یِ اتاق‌م. کسی دست‌ش نمی‌رسد به سادگی و سهولتِ یک رویایِ معمولی. 


۳

غیرت، غایت‌القصویِ عشق است. روزی که نبود، هرچقدر هم هنوز سراپایِ وجود «به جهان خرّم از آن‌م که» یار با دیگری خرّم است سر بدهیم، به فقدانی از کمالِ یارخواهی نائل آمده‌ایم. واجب‌الوجود غیور است. «تو، خود، حدیثِ مفصّل بخوان». القصّه، خدا نکند دلِ آدمی نلرزد به غایت‌القصوی، که و الّا الفاتحه برایِ آن ماجرایِ دل‌دادگی. مع‌الصلوات برایِ ژست‌هایِ منوّرالفکریون. شما سراسرِ ادبیاتی که یارخواهی را به ما آموخت مرور کن، سعدی خاصّه در بهار، کی رضا داده به چنین درجه‌ای از فقدان؟ چه مرگ‌مان شد که غایت را به ثمن بخس فروختیم به مفهومِ بی‌اصالتی به نامِ آزادی؟ جان، جان با این تمامیتِ ارضی، در بدنِ آدمی چه کار می‌کند بدونِ یار که حالا آزادی و رهایی قدّ کله‌پاچه‌شان را برایمان علم کرده‌اند؟ راست خواهی؟ غیرت، غایت‌القصوی ِ عشق است. والسلام علی من اتبع الهدی.

بیست و دو سال زندگی کردم که چند قانون ساده سرانگشتی زندگی م را بفهمم. هر آدمی چند قانون ساده سرانگشتی در زندگی دارد که مهم نیست چقدر در زندگی دیگران استثنا بردار است؛ مهم این است که زندگی و تقدیر او هماره و هماره از این سرانگشت ها تبعیت کرده. بیست و دو سال زندگی کردم که مطمئن شوم، در زندگی من، هر که را، خواسته ام -به سطوح ارتباطی متفاوتی که عرب بر طیف آن اسم هایی از انس تا حب می گذارد- رفته، بدست نیامده، نشده که آن لحظه ای که فهمیده ام حاضرم برای بودنش هزینه بپردازم، بماند. رفته. -خیلی ها هم نرفتند، رفتنداندمشان، خیلی ها، مثل تو- اما این که قانون سرانگشتی خیلی هاست و این همه عمر برای فهمیدنش لازم نبود. آن چه در عمر من با باقی فرق دارد، برگشتن همه است. برگشتن بی استثنای هرکسی که روزی خواستم باشه و رفته. برگشته و چه برگشتنی هم. در بی نیازی م برگشته. در فراغت م از فراق ش. برگشتنی که انگار، یک نفر صفحه ی شطرنج را از مقابل دو نفر چرخانده باشد. برگشته و در جایگاه قبلی من نشسته. برگشته و اظهار نیاز کرده که باشم ش. یادم نمی آید دست رد به سینه ی کسی زده باشم. اما یادم هم نمی آید روزی را بی اعتقاد به این شعر قیصر گذرانده باشم که: "سیبی که از درخت می افتد از نو به آن باز می گردد اما، دیگر نمیشناسند همدیگر را". یعنی هیچ وقت نشده آدمی را که رفته زنده بپندارم. رفته برای من معادل مرده است. نه که نبش قبر نکنم بودن ش را، نه که سر مزارش ننشینم و به فراخور سطح ارتباط، اشکی نریزم برای نبودن ش، اما رفته برای من مرده. برای همین هم وقتی مطابق قانون زندگی م برگشته، لبم را شاید تصنعا به لبخند دیده، اما دستم نمی تواند دست مرده را به گرمی بفشارد. دیگر نمی شناسم ش. دیگر حتی تمنای بودن با او هم به سرم نمی زند. انگار کن که خاک سرد باشد راستی راستی. 
القصه، من مطمئنم تو برمیگردی. اصلا از سر همین اطمینان است که مدام منتظرم. باورت می شود که هر روز که از در خانه خارج می شوم فکر می کنم ایستاده ای آن جا تا حرف بزنیم؟ باورت می شود به هر نوتیفیکیشن گوشی واکنش غیر ارادی انتظار را نشان می دهم؟ همه ی این ها به خاطر این است که قانون من، هیچ وقت استثنا نداشته. اما، مطمئن ترم که وقتی برگردی، فرقی نمی کند کی و کجا، حتی همین امروز و وسط این بال بال زدن دل م برای گذاشتن سرم بر شانه ت زیر بار حادثه، یارای باور کردن زنده بودن ت در من نیست. مرده ای. هر روز و هر لحظه، منتظرم. ولی مرده ای. مرده ای و من فقط سر مزارت مویه می کنم و "امید هیچ معجزی ز مرده نیست" برای من. 
این تلخ ترین اتفاق است. این که مستقل از تو، مستقل از عملکردت و قانون سرانگشتی زندگی من، داستان ما به علت مردنت، به علت سرسختی من، به سر رسیده است. 

بعد التحریر: بگذار از اضطراب دائم م برای خدشه دار شدن قانون زندگی م نگویم. نگویم که روی لب تیغ م که نکند ماجرای تو -که از ابتدا استثنا بود- استثنا باشد و تو برنگردی. این ترس بزرگی ست. چون بالاخره علی الظاهر قرار است بعد از داستان به سر رسیده ی ما، باز هم من عمر کنم و من بی قانون های سرانگشتی م، گم تر از این می شوم. حق هر آدمی ست که استثنا نخورد به قانون های سرانگشتی زندگی اش.

+عنوان از آقای حافظ وام گرفته شده.

از تمام شبکه های اجتماعی خداحافظی کرده ام. حتی آن هایی که ربطی به بودن و نبودن تو نداشتند، آن هایی که تو نبودی که بخوانی شان. دلم برای نوشتن خیلی تنگ است. برای وقتی که وبلاگ جایی بود که می نوشتم -گیرم با گزینه ثبت موقت و عدم نمایش- و حدیث نفسم گران قدر تر از حالا بود، حالا که در هر گوشه این دهکده کوچک جهانی دردی از گذشته و شرحی از حال نیشم می زند. دل تنگ م برای پانزده سالگی، برای روزهایی که با صدای فاش دایال آپ می آمدم اینترنت و این دوختن شرق و غرب عالم به هم، فقط برای باز کردن صفحه اصلی بلاگفا بود و زرد شدن آدمک طوسی مسنجر. دریغ که دست و دل م به نوشتن نمی رود، وگرنه چه روایت ها که از زندگی م در ایام اخیر برای پرده های سینماها و برگه های کتاب ها به یادگار می ماند. نمی دانم، ولی انگار دنیا دست به سینه و با دقت نشسته بود ببیند سر کدام صحنه کدام فیلم، به نشانه هم دردی چشمم تر می شود، بعد همان ماجراها را برایم کنار بگذارد و بنشینم جای شخصیت های اصلی. چقدر از گذشته برای احوالات این روزهایم اشک ریخته ام و حالا که میانه ی میدانم، چقدر بی تماشاچی هستم. قلب و دست و چشم و جوارح و جوانح م با شتاب نور به سمت قاسی شدن حرکت می کنند و خودم، فقط خودم، بدون تو و دهکده جهانی و شرق و غرب عالم، نشسته ام به تماشا، بی که بهبودی.

+ عنوان ترکیبی ست زاده ذهن احسان گودرزی، که تازه فهمیده ام چقدر با شعرهاش -بی آن که بدانم از اوست- خاطره داشته ام. دلم می خواست بودی، قرار داشتم برایت صدای ضبط شده اسلحه ناموس منه بگذارم و در مورد جمله "به خدا قید شهادت رو می زدم یه عمر به احترام تو زنده می موندم اگه می موندی" برایت ساعت ها حرف بزنم. برایت حرف بزنم که روزی که این نمایش را دیدم چه روزی بود. گمانم با شنیدنش می نشستی تا آخر عمر گریه می کردی شاید ببخشم چه بلایی سرم آوردی. گمانم می فهمیدی این سنگ دلی حالا سوغات سفر توست.

بعد التحریر: شلخته ترم از این یاد داشت.