رسانا من را بد عادت کرد. عادت کردم همه چیز را بدانم، چون وظیفه م بود که بدانم. حالا که دیگر بویِ الرّحمن م بلند شده است، فکر می کنم باید هرچه سریع تر دست بردارم. از دانستنِ همه چیز. از سرک کشیدن هرکجا اسم رسانا می آید. از دانستنِ تمام روابط و زیرمجموعه هایشان، از دشمنی و دوستی ِ فلانی با فلانی. باید دوباره توی ِ لاک ِ خودم بروم. عصرها زودتر از دانشگاه بزنم بیرون. به تنهایی ِ اتاق عادت کنم. حجم ِ اطلاعات ِ آدم ها را بریزم دور. باید اطراق گاه ِ دیگری را پیدا کنم. سخت است؟ کدام ترک ِ عادتی در دنیا سخت نیست؟ به روزی فکر می کنم که باید عادت ِ هر روز صبح دانشگاه رفتن را ترک کنم. فکر می کنم در زندگی ِ فعلیَ م، با این سطح از پوچی، آن روز دیوانه خواهم شد. روتین تنها چیزی ست که سر پا نگه م داشته، از از دست دادن ِ روتین می ترسم، از ساکن شدن ِ دایره ی ِ بی توقف ِ شب و روز، از این که برای ساعت 6:05 دقیقه ساعت نگذارم، حداقل هفت بار ساعت را برای چند دقیقه ی ِ بعدش کوک نکنم، منتظر نشوم تا آخرین نفر ِ خانه برود و صدای ِ در بیاید که از رخت ِ خواب بیرون بیایم، ساعت ِ هشت و بیست و هفت دقیقه دنبال ِ اتوبوس ندوم، سر کلاس هایم نخوابم، بعد از نهار چای نخورم، عصرها خسته نباشم، شب ها دیروقت خانه نیایم، ساعت ها و ساعت ها از ترس تنهایی توی گوشی دنبال آدم ها نگردم، شب ها با شکوه ترین لحظه ی بیست و چهار ساعت را -خاموش کردن چراغ و پناه بردن به پتوی گرم- رقم نزنم، ساعت را برای 6:05 نگذارم. از از دست دادن روتین می ترسم، چون واقعیت ناگواری، در خصوصی ترین لایه ی زندگی م جا خوش کرده، و چند ماه است دارم فرار می کنم تا با آن رو به رو نشوم و چه آغوشی گرم تر از روتین و عادت و روزمره؟
+چه کشفیات ِ عجیبی. چقدر عجیب است که تا این حد ق برایم مهم است.