محیص

سخن را چون نمی نویسم در من می ماند، و هر لحظه مرا روی دگر می دهد

محیص

سخن را چون نمی نویسم در من می ماند، و هر لحظه مرا روی دگر می دهد

پس آدم از پروردگارش کلمه هایی را آموخت، سپس خداوند به سوی او نظر کرد.
بقره 37.

محیص در ادبیات عرب به معنای گریز است و توضیح مختصر وبلاگ، از مقالات شمس تبریزی وام گرفته شده است.

اگر دنبال ِ متن هایِ شسته رفته یِ ادبی هستید، وبلاگِ شخصی ِ شخصِ نادرستی را انتخاب کرده ید.

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

همین‌طور که تنها تنها، بعد از امتحانِ نابخشودنیِ مدار مخِ رو مخ، راه افتادم در سرمایِ نافذِ دمِ غروبِ پاییز، باغ‌سپه‌سالار را از سر تا ته و از ته تا سر گز کردم، فکری بودم که چقدر از این تنهایی راضی‌م. از دوتایی نبودن و مشکلاتِ دوتایی‌ها را نداشتن. چقدر از این که به جایِ کسی، به خودم تکیه کنم کیفور می‌شوم. یک کیفِ غیرِ لوزریِ لذت‌بخش. درست است که در تصمیم گرفتن، همیشه کمیت‌م لنگ بوده است و بعد از سه ساعت ویندو شاپینگ در کریتیکال‌ترین نقطه‌یِ نیاز به کفشِ جدید، دست از پا درازتر برگشتم خانه و نتوانستم در لحظه تصمیم بگیرم به راستی کدام جفت، جفتِ من است برای شهر پیمایی در فصولِ سردِ حاضر و آتی، و آن‌هایی که دوتایی بودند مدام از تزِ همراه‌شان در مورد شیک بودنِ فلان کفش، بهره‌مند می‌شدند، یا درست است که احساسِ عدمِ امنیت در شب برایِ یک دخترِ جوان در پسامدرنیسیم هم دست از سرِ تهران برنمی‌دارد، ولی با این همه، راضی بودم که تنها هستم. و خوب که فکر کردم، دیدم راضی‌تر بودم از این که در نوجوانی‌م خیلی چیزها را تجربه نکردم. به همان اندازه که حسرتِ انجامِ کاری احساسِ نچسب و عذابِ الیمی‌ست، احساسِ عدمِ حسرت برایِ تجربه‌یِ چیری، مطبوع و سرِ ذوق آورنده است. کاش می‌شد این‌ها را به عین فهماند، که نوجوانی می‌تواند چقدر باحال و خاص و بکر سپری شود، ردّی از حسرتِ عدمِ تجربه‌یِ چیزی.

+گفتن هم ندارد که هشتاد و پنج درصد از خاص و باحال و بکر سپری شدن‌ش، به خاطرِ حضورِ یک نفرِ باحال و خاص و بکر بود. کسی که با همه‌یِ شباهت‌ش به همه (که هرچه بزرگ‌تر شدم بیشتر تویِ ذوق‌م زد)، با همه فرق داشت و نوجوانیِ من را، تبدیل به یک رمانِ هیجان انگیز کرد، نه مثلِ عین، یک داستانِ تکراریِ عامه‌پسند به عنوانِ عاشقی در هفت دقیقه، کسی فرایِ دوتایی بودن و این قبیل زیورآلاتِ دهه‌یِ دومِ زندگی.


اشاراتِ نظر ...

+ دانی به چه ماند آب ِ چشم َم؟
- سیماب، که یک دم َش سکون نیست.
می خواستم از روزبه بمانی تشکر کنم، نه به خاطر این که خیلی شعرهایش را خوانده م یا فن ش هستم یا فلان، فقط به خاطر صور ِ عمومی ای که در ابتدای ِ جمله ی زیر به کار برده است و خیال ِ آدم را یک بار برای همیشه راحت می کند:
"هر جا چراغی روشنه" 
                                                                              و خودتان ادامه ش را می دانید.

رسانا من را بد عادت کرد. عادت کردم همه چیز را بدانم، چون وظیفه م بود که بدانم. حالا که دیگر بویِ الرّحمن م بلند شده است، فکر می کنم باید هرچه سریع تر دست بردارم. از دانستنِ همه چیز. از سرک کشیدن هرکجا اسم رسانا می آید. از دانستنِ تمام روابط و زیرمجموعه هایشان، از دشمنی و دوستی ِ فلانی با فلانی. باید دوباره توی ِ لاک ِ خودم بروم. عصرها زودتر از دانشگاه بزنم بیرون. به تنهایی ِ اتاق عادت کنم. حجم ِ اطلاعات ِ آدم ها را بریزم دور. باید اطراق گاه ِ دیگری را پیدا کنم. سخت است؟ کدام ترک ِ عادتی در دنیا سخت نیست؟ به روزی فکر می کنم که باید عادت ِ هر روز صبح دانشگاه رفتن را ترک کنم. فکر می کنم در زندگی ِ فعلیَ م، با این سطح از پوچی، آن روز دیوانه خواهم شد. روتین تنها چیزی ست که سر پا نگه م داشته، از از دست دادن ِ روتین می ترسم، از ساکن شدن ِ دایره ی ِ بی توقف ِ شب و روز، از این که برای ساعت 6:05 دقیقه ساعت نگذارم، حداقل هفت بار ساعت را برای چند دقیقه ی ِ بعدش کوک نکنم، منتظر نشوم تا آخرین نفر ِ خانه برود و صدای ِ در بیاید که از رخت ِ خواب بیرون بیایم، ساعت ِ هشت و بیست و هفت دقیقه دنبال ِ اتوبوس ندوم، سر کلاس هایم نخوابم، بعد از نهار چای نخورم، عصرها خسته نباشم، شب ها دیروقت خانه نیایم، ساعت ها و ساعت ها از ترس تنهایی توی گوشی دنبال آدم ها نگردم، شب ها با شکوه ترین لحظه ی بیست و چهار ساعت را -خاموش کردن چراغ و پناه بردن به پتوی گرم- رقم نزنم، ساعت را برای 6:05 نگذارم. از از دست دادن روتین می ترسم، چون واقعیت ناگواری، در خصوصی ترین لایه ی زندگی م جا خوش کرده، و چند ماه است دارم فرار می کنم تا با آن رو به رو نشوم و چه آغوشی گرم تر از روتین و عادت و روزمره؟


+چه کشفیات ِ عجیبی. چقدر عجیب است که تا این حد ق برایم مهم است.


از پشت ِ بامی مشرف به چهارراهِ خیمه سوزان، نگاه کردم به ماه، که درست همان اندازه ای بود که زینب سلام الله علیها، در آن شامِ شوم، به آن چشم دوخته بود.
 
+چقدر تشبیه ِ دوری ست، نگرانی م از گم شدنِ تعدادی عاقل و بالغ، در کمال ِ امنیت، در معیتِ عدّه ای چراغ به دست برای محافظت از همه که دایره ای دور ِ جمع زده بودند و دو امدادگر، در تاریکی ِ بی حدِ کویری بدون خوار. شبی که از آن صد نفر، همه دست به دست ِ هم داده بودند، نگذارند آب در دلم تکان بخورد از آسیب دیدن یا گم شدن ِ کسی. چقدر با آن همه تمهیدات، با آن همه دل گرمی، دستم به کمرم بود از شدت ِ استرس، فقط به سببِ مسوؤلیت ِ جان ِ تعدادی دانشجویِ جوان. نه آتشی به دامانِ همراهی داشتم، نه در ساعات ِ قبلش، عزیزترین هایم را به فجیع ترین وضع ِ ممکن از دست داده بودم، نه مادرِ فرزند از دست داده ای کنارم مویه می کرد، نه کسی بر غم و وحشت م می خندید، نه کسی به غارت ِ همراهانم پرداخته بود، نه مریضِ بدحالی در خیمه ی ِ در حالِ سوختنی به من سپرده شده بود، نه تنهایی عارض م شده بود، حداقل بیست مرد ِ جوان، همراهی م می کردند که نگرانی م مگر اندکی کم شود. بانو، شما چگونه هشتاد و سه زن و بچه ی ِ داغدار را، که از دهشت ِ نار و وحشت ِ افسار به بیابان گریخته بودند، در آن تاریکیِ مطلق، در آن تشنگیِ مفرط، یک تنه، یک گوشه جمع کردید؟ توان از کدام منبع ِ لایزال به پاهای ِ شما دویده بود؟