همینطور که تنها تنها، بعد از امتحانِ نابخشودنیِ مدار مخِ رو مخ، راه افتادم در سرمایِ نافذِ دمِ غروبِ پاییز، باغسپهسالار را از سر تا ته و از ته تا سر گز کردم، فکری بودم که چقدر از این تنهایی راضیم. از دوتایی نبودن و مشکلاتِ دوتاییها را نداشتن. چقدر از این که به جایِ کسی، به خودم تکیه کنم کیفور میشوم. یک کیفِ غیرِ لوزریِ لذتبخش. درست است که در تصمیم گرفتن، همیشه کمیتم لنگ بوده است و بعد از سه ساعت ویندو شاپینگ در کریتیکالترین نقطهیِ نیاز به کفشِ جدید، دست از پا درازتر برگشتم خانه و نتوانستم در لحظه تصمیم بگیرم به راستی کدام جفت، جفتِ من است برای شهر پیمایی در فصولِ سردِ حاضر و آتی، و آنهایی که دوتایی بودند مدام از تزِ همراهشان در مورد شیک بودنِ فلان کفش، بهرهمند میشدند، یا درست است که احساسِ عدمِ امنیت در شب برایِ یک دخترِ جوان در پسامدرنیسیم هم دست از سرِ تهران برنمیدارد، ولی با این همه، راضی بودم که تنها هستم. و خوب که فکر کردم، دیدم راضیتر بودم از این که در نوجوانیم خیلی چیزها را تجربه نکردم. به همان اندازه که حسرتِ انجامِ کاری احساسِ نچسب و عذابِ الیمیست، احساسِ عدمِ حسرت برایِ تجربهیِ چیری، مطبوع و سرِ ذوق آورنده است. کاش میشد اینها را به عین فهماند، که نوجوانی میتواند چقدر باحال و خاص و بکر سپری شود، ردّی از حسرتِ عدمِ تجربهیِ چیزی.
+گفتن هم ندارد که هشتاد و پنج درصد از خاص و باحال و بکر سپری شدنش، به خاطرِ حضورِ یک نفرِ باحال و خاص و بکر بود. کسی که با همهیِ شباهتش به همه (که هرچه بزرگتر شدم بیشتر تویِ ذوقم زد)، با همه فرق داشت و نوجوانیِ من را، تبدیل به یک رمانِ هیجان انگیز کرد، نه مثلِ عین، یک داستانِ تکراریِ عامهپسند به عنوانِ عاشقی در هفت دقیقه، کسی فرایِ دوتایی بودن و این قبیل زیورآلاتِ دههیِ دومِ زندگی.