محیص

سخن را چون نمی نویسم در من می ماند، و هر لحظه مرا روی دگر می دهد

محیص

سخن را چون نمی نویسم در من می ماند، و هر لحظه مرا روی دگر می دهد

پس آدم از پروردگارش کلمه هایی را آموخت، سپس خداوند به سوی او نظر کرد.
بقره 37.

محیص در ادبیات عرب به معنای گریز است و توضیح مختصر وبلاگ، از مقالات شمس تبریزی وام گرفته شده است.

اگر دنبال ِ متن هایِ شسته رفته یِ ادبی هستید، وبلاگِ شخصی ِ شخصِ نادرستی را انتخاب کرده ید.

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

قرص هایش را شمرد. این که فقط 40 تا مسکن در قوطی ها مانده بود، آن هم بعد از دیدن "اشکان، انگشت متبرک، و چند داستان ِ دیگر" به خودی ِ خود یک نشانه به حساب می آمد. بماند که همه ی اتفاق ها، در طول حداکثر دو دقیقه افتاد بود. فقط دو دقیقه، برای ِ این که از اوج ِ شادمانی و سپاس گزاری و شکر، بابت ِ تنهایی و سینما فرهنگ و باران ِ آخر ِ شهریور ِ نم نم، به حضیض ِ کفران و یأس و اشک، سقوط کند. دو دقیقه، که با اخم ِ آن دیگری شروع شد، و با صدای ِ بلند ِ لیوان و پریز ِ برق و بی بی سی ِ فارسی تمام شد. دو دقیقه، که آرزو می کرد، کر بود و دیگر هیچ صدایی را در دنیا نمی شنید. دو دقیقه، که انگار، قوانین ِ فیزیک، سر به سرش گذاشته بودند. کیلومترها پیاده روی و خود را به لهو و لعب زدن برای فراموش کردن ِ منجلابی که تویش گیر افتاده بود را، صوت ِ لعنتی، در دو دقیقه، طی کرده بود. لعنت به فیزیک. لعنت به فیزیک.

بعد التحریر: مازوخیسم چیست؟ عاملی ست که باعث می شود فرد در لحظه ی ِ آخر از کشتن ِ خود منصرف شود، تنها به این دلیل که، هرگز مرگ ِ یکی از نزدیکان ش را ندیده است و به نظرش، تا کسی شکوه ِ اندوه ِ یک مراسم ِ عزاداری ِ واقعی که سر یا ته ِ پیازش باشد را تجربه نکرده است، یک لذت ِ عمیق را از دست داده و به همین یک دلیل هم که شده، باید به زندگی ادامه دهد. برای ِ تجربه ی ِ یک سوگ ِ واقعی زندگی می کند.

سَوَآءٌ عَلَینآ 

أَجَزِعنآ 

أَم صَبَرنا

ما لَنا مِن مَحیصٍ

                                                                                                                                           ابراهیم 21

قبل التحریر: فکری شده م که در تمام ِطولِ عمرم، کدام لحظه را به التماس گذرانده ام. پرت شدم به کودکی. به لحظه هایِ تلخ غم بار و پر وحشتی که نبودن ت، تیر ِ خلاص ِ دنیا بود. به آن لحظه ای که ایستاده بودی مقابل پرده ی ِ مندرسِ راه راه ِ سفید و آبی، نور یادم نیست از کدام زاویه به صحنه می تابید،بعد، انگار که درِ قفس ِیک بازِ شکاری را وا کرده باشند، دویدم سمت ت دویدم، آن قدر کوچک بودم که لای سیاهی ِ چادرت، گم بشوم. آن قدر بی تاب، که گم شدم. و هر قسم و آیه و التماسی که یک طفل ِبی پناه بلد است را گفتم. جمعیت ِ انبوه ِ اطراف مان، نه خجالت را مهمان ِ من می کرد که دست بر دارم از گفتن، نه جلوی ِ گیجی ِ لحظات ِ اول ِ تو را در برابرِ آن واقعه گرفت. ابر  ِبهار؟! چه چیزی در باریدن می تواند با آن لحظه ی ِ من رقابت کند؟ رفتی. این که می گویند به چشم خویشتن، رفتن ِ جان از بدن را می بینند، تجربه ی زیست چند نفر در دنیا است؟ چند نفر، مثل من، با سلول سلول، التماس کردند که کسی نرود و رفت؟ مردن ِ هم ارز با رفتن ِ کسی، چند بار در طول تاریخ، به تحقیق، رخ داده است؟ 

 

التحریر:

دنیا، ریسمان ِ سیاه و سفید است. مردم، همه مارگزیده. انسان، خودش خوب می داند "فی کَبَد" یعنی چه. خودش، بر طبق ِ یک انتخاب ِ نه چندان آگاهانه، به رسمِ تنازع برای ِ بقا، پادزهر ِ خیلی دردها را توی ِ خورجین ش دارد. برای همین است که فی المثل، کسی در مقابل ِ ورشکستگی محکم به نظر می آید، در حالی که هم او، اسم ِ بیماری ِ اهل ِ خانه که بیاید، پس می افتد. و کسی، دقیقا برعکس. اما دنیا، مثل ِ یک افعی ِ گرسنه، زبان ش را مدام بیرون می آورد، دو دو تا چهار تا می کند، آن قدر براندازت می کند، که پاشنه ی آشیل ت را پیدا کند. بعد دیگر فرقی نمی کند چقدر قوی باشی. نیش می زند. درد می کشی. آه، این بلندترین سروده ی ِ بامعنای ِ بشر، از نهان ترین نهاد ِ این مخلوق ِ جهول، بیدار می شود. تغییر می کند. متحمل ِ فشار می شود. صدای ِ شکستن ِ استخوان های ِ روح ش، درست انگار که مار دور جسم ش محکم بپیچد، با دوره تناوب ِ نامشخصی، توی ِ گوش ش می پیجد. کم می آورد. زمان، مام ِ مهربانِ جهنم ِ دنیا، که نبودش، جهنم ِ عقبی را رقم خواهد زد، از راه می رسد. می گذرد. به جان ِ چرک ِ درد های ِ بشر می افتد، می سابد، پاک می کند. افعی، آرام میگیرد اما گرسنگی ش تمامی ندارد.

ریسمان سفید و سیاه دوباره سر می رسد. از همان نقطه، دقیقا با همان درد ِ قبلی، که جان ت را به ستوه آورده بود، حمله می کند. خیال می کنی سال ها قبل، طعم ِ این زهر را چشیده ای. به نیش خند ِ تو، دُز ِ زهر بالا می رود. خلیفه ی ِ جَزوع، به خیال ِ خام ش، بلد است کجای ِ پیچ را بپیچد که جان ِ سالم به در ببرد. هیهات. باز هم همان شرح ِ دردِ قبلی تکرار می شود. منتها انسان، این بار، خودش را می زند به بی راهه ترین راه ِ ممکن. انگار که دردش نمی آید. دست می اندازد به هر چیزی، که فقط نباشد. در آن بساط ِ چرک و زخم و عفونت نباشد. 

کلام م را خلاصه می کنم: روح ِ آدمی، یا در صف ِ ذر، برای یک درد خاص، پادزهر گرفته است و در مقابل ِ بروز ِ آن، بلد است چگونه محکم بایستد پای ِ ماجرا و حل ش کند ، یا تا ابد، واکسینه نمی شود. دنیا، هر آدمی را از یک سوراخ می گزد، نه یک بار، اما آدم، نمی آموزد که چگونه درد ِ گزش ش را درمان کند، آدم، فقط یاد میگیرد، چگونه بگریزد. همین.


بعد التحریر: مثلا" خوب است آدم بنشیند حساب کند پادزهر ِ کدام درد ها را دارد. یا افعی ِ دنیا، با کدام "کَبَد" سرخواهد رسید. نگارنده معتقد است، افعی ِ دنیا، تا دلش بخواهد، می تواند از "کانون ِخانواده" و "وضعیتِ تحصیلی" به او نیش بزند. اما سوالی که برایش همواره بی جواب مانده است، این است که، کدام مخلوق ِ خوش شانسی -به فرض که خوش شانس محسوب شود- در آن صف  ِذر، پادزهر ِ "ع ا ش ق ی ت" را وام گرفته است. آیا به راستی، الله جل جلاله، چنین موهبتی را -به فرض که موهبت محسوب شود- به کسی ارزانی داشته است؟


و اما بعد: سلام که قولا" من رب الرّحیم است. سال ها در بلاگفا می نوشتم. تا همین اواخر هم دست نکشیده بودم و ادای ِ وفا به این هفت سال هم جواری را در می آوردم، منتها دیگر کفرم را در آورد. چون بعد از دو سه سال دوری از میادین، می خواستم دوباره برگردم و بنویسم و هر روز یک خطای جدید در نمایش ِ صفحه های ِ بلاگفا رخ می داد! این شد که مهاجرت کردم به بلاگ، باشد که به همان رسم قدیم، قلم راه ش را به روزمره هایم باز کند و خلوت از ملزومات زندگی م بشود. بسمک اللهم ...