بیست و دو سال زندگی کردم که چند قانون ساده سرانگشتی زندگی م را بفهمم. هر آدمی چند قانون ساده سرانگشتی در زندگی دارد که مهم نیست چقدر در زندگی دیگران استثنا بردار است؛ مهم این است که زندگی و تقدیر او هماره و هماره از این سرانگشت ها تبعیت کرده. بیست و دو سال زندگی کردم که مطمئن شوم، در زندگی من، هر که را، خواسته ام -به سطوح ارتباطی متفاوتی که عرب بر طیف آن اسم هایی از انس تا حب می گذارد- رفته، بدست نیامده، نشده که آن لحظه ای که فهمیده ام حاضرم برای بودنش هزینه بپردازم، بماند. رفته. -خیلی ها هم نرفتند، رفتنداندمشان، خیلی ها، مثل تو- اما این که قانون سرانگشتی خیلی هاست و این همه عمر برای فهمیدنش لازم نبود. آن چه در عمر من با باقی فرق دارد، برگشتن همه است. برگشتن بی استثنای هرکسی که روزی خواستم باشه و رفته. برگشته و چه برگشتنی هم. در بی نیازی م برگشته. در فراغت م از فراق ش. برگشتنی که انگار، یک نفر صفحه ی شطرنج را از مقابل دو نفر چرخانده باشد. برگشته و در جایگاه قبلی من نشسته. برگشته و اظهار نیاز کرده که باشم ش. یادم نمی آید دست رد به سینه ی کسی زده باشم. اما یادم هم نمی آید روزی را بی اعتقاد به این شعر قیصر گذرانده باشم که: "سیبی که از درخت می افتد از نو به آن باز می گردد اما، دیگر نمیشناسند همدیگر را". یعنی هیچ وقت نشده آدمی را که رفته زنده بپندارم. رفته برای من معادل مرده است. نه که نبش قبر نکنم بودن ش را، نه که سر مزارش ننشینم و به فراخور سطح ارتباط، اشکی نریزم برای نبودن ش، اما رفته برای من مرده. برای همین هم وقتی مطابق قانون زندگی م برگشته، لبم را شاید تصنعا به لبخند دیده، اما دستم نمی تواند دست مرده را به گرمی بفشارد. دیگر نمی شناسم ش. دیگر حتی تمنای بودن با او هم به سرم نمی زند. انگار کن که خاک سرد باشد راستی راستی.
القصه، من مطمئنم تو برمیگردی. اصلا از سر همین اطمینان است که مدام منتظرم. باورت می شود که هر روز که از در خانه خارج می شوم فکر می کنم ایستاده ای آن جا تا حرف بزنیم؟ باورت می شود به هر نوتیفیکیشن گوشی واکنش غیر ارادی انتظار را نشان می دهم؟ همه ی این ها به خاطر این است که قانون من، هیچ وقت استثنا نداشته. اما، مطمئن ترم که وقتی برگردی، فرقی نمی کند کی و کجا، حتی همین امروز و وسط این بال بال زدن دل م برای گذاشتن سرم بر شانه ت زیر بار حادثه، یارای باور کردن زنده بودن ت در من نیست. مرده ای. هر روز و هر لحظه، منتظرم. ولی مرده ای. مرده ای و من فقط سر مزارت مویه می کنم و "امید هیچ معجزی ز مرده نیست" برای من.
این تلخ ترین اتفاق است. این که مستقل از تو، مستقل از عملکردت و قانون سرانگشتی زندگی من، داستان ما به علت مردنت، به علت سرسختی من، به سر رسیده است.
بعد التحریر: بگذار از اضطراب دائم م برای خدشه دار شدن قانون زندگی م نگویم. نگویم که روی لب تیغ م که نکند ماجرای تو -که از ابتدا استثنا بود- استثنا باشد و تو برنگردی. این ترس بزرگی ست. چون بالاخره علی الظاهر قرار است بعد از داستان به سر رسیده ی ما، باز هم من عمر کنم و من بی قانون های سرانگشتی م، گم تر از این می شوم. حق هر آدمی ست که استثنا نخورد به قانون های سرانگشتی زندگی اش.
+عنوان از آقای حافظ وام گرفته شده.