از تمام شبکه های اجتماعی خداحافظی کرده ام. حتی آن هایی که ربطی به بودن و نبودن تو نداشتند، آن هایی که تو نبودی که بخوانی شان. دلم برای نوشتن خیلی تنگ است. برای وقتی که وبلاگ جایی بود که می نوشتم -گیرم با گزینه ثبت موقت و عدم نمایش- و حدیث نفسم گران قدر تر از حالا بود، حالا که در هر گوشه این دهکده کوچک جهانی دردی از گذشته و شرحی از حال نیشم می زند. دل تنگ م برای پانزده سالگی، برای روزهایی که با صدای فاش دایال آپ می آمدم اینترنت و این دوختن شرق و غرب عالم به هم، فقط برای باز کردن صفحه اصلی بلاگفا بود و زرد شدن آدمک طوسی مسنجر. دریغ که دست و دل م به نوشتن نمی رود، وگرنه چه روایت ها که از زندگی م در ایام اخیر برای پرده های سینماها و برگه های کتاب ها به یادگار می ماند. نمی دانم، ولی انگار دنیا دست به سینه و با دقت نشسته بود ببیند سر کدام صحنه کدام فیلم، به نشانه هم دردی چشمم تر می شود، بعد همان ماجراها را برایم کنار بگذارد و بنشینم جای شخصیت های اصلی. چقدر از گذشته برای احوالات این روزهایم اشک ریخته ام و حالا که میانه ی میدانم، چقدر بی تماشاچی هستم. قلب و دست و چشم و جوارح و جوانح م با شتاب نور به سمت قاسی شدن حرکت می کنند و خودم، فقط خودم، بدون تو و دهکده جهانی و شرق و غرب عالم، نشسته ام به تماشا، بی که بهبودی.
+ عنوان ترکیبی ست زاده ذهن احسان گودرزی، که تازه فهمیده ام چقدر با شعرهاش -بی آن که بدانم از اوست- خاطره داشته ام. دلم می خواست بودی، قرار داشتم برایت صدای ضبط شده اسلحه ناموس منه بگذارم و در مورد جمله "به خدا قید شهادت رو می زدم یه عمر به احترام تو زنده می موندم اگه می موندی" برایت ساعت ها حرف بزنم. برایت حرف بزنم که روزی که این نمایش را دیدم چه روزی بود. گمانم با شنیدنش می نشستی تا آخر عمر گریه می کردی شاید ببخشم چه بلایی سرم آوردی. گمانم می فهمیدی این سنگ دلی حالا سوغات سفر توست.
بعد التحریر: شلخته ترم از این یاد داشت.