دنیایی که کسی در آن
به اندازه ی این لحظه و امشب من
"دل تنگ"
باشد، جای بی رحمی برای زندگی کردن است. جای بی رحمی برای رفت و آمد این نفس آغشته به آه.
+عنوان از آقای سعدی ست و مدام مردد بود مصرع مرقوم باشد یا این بیت که: مرا تنها در شب های تاریک، رها کردی و خفتی یاد می دار.
++امشب ایستاده در غبار دیدم. فارغ از هر بحث و سنجش هر صدق و کذبی، درک این که بیست و دو سالگی من در چه عوالمی می گذرد و بیست و دو سالگی نسل پیش از من در چه فضایی سپری شده، دلم را به هم می زند. نسل آدم های خسته ای که نمی دوند برای داشتن حداقلی که دلشان می خواهد، در مقابل نسلی که زیاد از آن ها گفته اند و شنیده ایم. دلم به هم می خورد که یک مرد جنگی در نسلم نیست. مردی که بجنگد و کسی را، چیزی را، که باید، بدست بیاورد. دلم به هم می خورد از تسلیم زودهنگامی که تمام عمر سایه افکنده روی من و تو و نسلمان، روی نرسیدن و نشدن، روی چرخ بر هم نزدن.