اگه آخرین باری که خواستم باهات حرف بزنم، با اون مدل جواب دادنت کاری نمی کردی که تا دو روز بعد، شب ها کابوس ببینم و صبح ها از شدت گریه نتونم برم سر کلاس هام، الان، همین الان، بهت یه جوری می فهموندم که با دیدن چه چیزهای بی ربط و با ربطی دلم برات تنگ میشه.
حیف نمی تونم بهت بگم، روز آخر سالی، نشستم زل زدم به گوشیم (مثل تمام هفته ی اخیر) و به ازای هر نوتیفیکیشن (که اکثرا از بازی های چرت و پرت و بی معنی مربوط به کارم هستند) منتظرم گفته باشی یاد روز آخر پارسالی، که پناهنده ی هم بودیم، از غصه های زندگی. به جاش، میخوام بشینم تو یه یادداشت طولانی خودم رو توجیه کنم که اساسا از "تن ها بلا خیزد" و بهتر است از اشتباهاتم در سال گذشته درس بگیرم و الخ.