از پشت ِ بامی مشرف به چهارراهِ خیمه سوزان، نگاه کردم به ماه، که درست همان اندازه ای بود که زینب سلام الله علیها، در آن شامِ شوم، به آن چشم دوخته بود.
+چقدر تشبیه ِ دوری ست، نگرانی م از گم شدنِ تعدادی عاقل و بالغ، در کمال ِ امنیت، در معیتِ عدّه ای چراغ به دست برای محافظت از همه که دایره ای دور ِ جمع زده بودند و دو امدادگر، در تاریکی ِ بی حدِ کویری بدون خوار. شبی که از آن صد نفر، همه دست به دست ِ هم داده بودند، نگذارند آب در دلم تکان بخورد از آسیب دیدن یا گم شدن ِ کسی. چقدر با آن همه تمهیدات، با آن همه دل گرمی، دستم به کمرم بود از شدت ِ استرس، فقط به سببِ مسوؤلیت ِ جان ِ تعدادی دانشجویِ جوان. نه آتشی به دامانِ همراهی داشتم، نه در ساعات ِ قبلش، عزیزترین هایم را به فجیع ترین وضع ِ ممکن از دست داده بودم، نه مادرِ فرزند از دست داده ای کنارم مویه می کرد، نه کسی بر غم و وحشت م می خندید، نه کسی به غارت ِ همراهانم پرداخته بود، نه مریضِ بدحالی در خیمه ی ِ در حالِ سوختنی به من سپرده شده بود، نه تنهایی عارض م شده بود، حداقل بیست مرد ِ جوان، همراهی م می کردند که نگرانی م مگر اندکی کم شود. بانو، شما چگونه هشتاد و سه زن و بچه ی ِ داغدار را، که از دهشت ِ نار و وحشت ِ افسار به بیابان گریخته بودند، در آن تاریکیِ مطلق، در آن تشنگیِ مفرط، یک تنه، یک گوشه جمع کردید؟ توان از کدام منبع ِ لایزال به پاهای ِ شما دویده بود؟