قرص هایش را شمرد. این که فقط 40 تا مسکن در قوطی ها مانده بود، آن هم بعد از دیدن "اشکان، انگشت متبرک، و چند داستان ِ دیگر" به خودی ِ خود یک نشانه به حساب می آمد. بماند که همه ی اتفاق ها، در طول حداکثر دو دقیقه افتاد بود. فقط دو دقیقه، برای ِ این که از اوج ِ شادمانی و سپاس گزاری و شکر، بابت ِ تنهایی و سینما فرهنگ و باران ِ آخر ِ شهریور ِ نم نم، به حضیض ِ کفران و یأس و اشک، سقوط کند. دو دقیقه، که با اخم ِ آن دیگری شروع شد، و با صدای ِ بلند ِ لیوان و پریز ِ برق و بی بی سی ِ فارسی تمام شد. دو دقیقه، که آرزو می کرد، کر بود و دیگر هیچ صدایی را در دنیا نمی شنید. دو دقیقه، که انگار، قوانین ِ فیزیک، سر به سرش گذاشته بودند. کیلومترها پیاده روی و خود را به لهو و لعب زدن برای فراموش کردن ِ منجلابی که تویش گیر افتاده بود را، صوت ِ لعنتی، در دو دقیقه، طی کرده بود. لعنت به فیزیک. لعنت به فیزیک.
بعد التحریر: مازوخیسم چیست؟ عاملی ست که باعث می شود فرد در لحظه ی ِ آخر از کشتن ِ خود منصرف شود، تنها به این دلیل که، هرگز مرگ ِ یکی از نزدیکان ش را ندیده است و به نظرش، تا کسی شکوه ِ اندوه ِ یک مراسم ِ عزاداری ِ واقعی که سر یا ته ِ پیازش باشد را تجربه نکرده است، یک لذت ِ عمیق را از دست داده و به همین یک دلیل هم که شده، باید به زندگی ادامه دهد. برای ِ تجربه ی ِ یک سوگ ِ واقعی زندگی می کند.