پدری دارم که هرگز از گفتن تصمیماتم به او لبخند رویِ لبهام ننشست. که هر بار، مطلقا هربار، خواستم تصمیمی بگیرم، قبل از هر چیز اشک را به چشمهام دواند. که فقط هرجا تصمیمی، تصمیمِ او بود حامیم بود، والّا فلا. پدری دارم که آنقدر مرا از تصمیم گرفتن ترساند و آنجا که خلافِ میلش بود، گفت برو خودت لنگش کن، که در این سن، هنوز یک تصمیمِ درست حسابی برای آیندهم نگرفتهم. پدری دارم که خیلی وقتها، از لجش، تصمیم میگیرم تصمیمهای غلط بگیرم. خیلی وقتها، مثل الان که نشستهم وسطِ اتاق و زار میزنم، از بیچارگی و ناتوانی برای گرفتن حتی یک تصمیم.
خدایا، شکرت که پدری دارم که سختترین مرحلهی زندگیم بوده و هست.
+خب، هر تولّدی درد دارد. چه دردی هم. من هرگز نخواستم از دردهایم بکاهی، خواستم یکبار، فقط یکبار فور ء لایف تایم، بگذاری بر تصمیمُفوبیایِ لعنتیم فایق بیایم. که نخواستی. نه که نتوانی، نخواستی. قبلترها مهم بود. همینجا وایمیستادم و زل میزدم به چشمهات، که تا نمیخندیدند، قدم از قدم برنمیداشتم. اینبار فرق دارد. اگر به خودم بود، اگر بار روی دوشم سنگینی نمیکرد، آن غلطترین تصمیم را میگرفتم. حیف، حیف که زندگی موهبتِ کسِ دیگریست. حیف که برای نجنگیدن، سوال خواهند کرد. میجنگم، ولی حیف که نگذاشتی لذت تکیه کردن را بچشم، نگذاشتی لذتِ تکیهگاه بودن را بچشی. حیف که بعد از تولّدِ ناگزیرِ بارِ هستیم، در شادیم شریک نخواهی بود. چه، من اشکهایی که امشب مهمانم کردی را یادم نمیرود عزیزم.